نارفیق
ای نا رفیق..
به کدامین گناه ناکرده.. تازیانه ام می زنی
به حقیقت که هویتت را
دیر زمان ایست که در زیر پای رهگذران
به عرضه نهاده ای
نقابت را بردار...
زیر پایم را زود خالی کردی
مجالی می خواستم اندک ... به اندازه یک نفس ..
این نگاهت چیست ؟
سلام پر مهرت را باور کنم... یا پاشیدن نمکت را؟
خنجر را دستت دادم و گفتم
پشت سر من حرکت کن و مواظبم باش
اندکی بعد خنجری از پشت در قلبم فرو رفت
پشت سرم را نگاه کردم .. کسی جز تو نبود
نمی دانستم تو هم تاب از پشت خنجر زدن را داری
تو گناهکار نیستی !
خنجر را خودم به دستت داده بودم
به یقین که از دیار عابر هرز نگاه آمده ای
شکنجه کن... که برای کشیدن درد مانده ام.. نه برای التیام..